نظر دادن

چون دیدم اغلب دوستان برای نظر داد ن مشکل پیدا می کنن فقط کافی هست جمله پایین رو بخونن.

برای نظر دادن ابتدا هویت خود رو مشخص کنید.

۶.۳۰.۱۳۸۹

امروز و دیروز

امشب خیلی خسته ام خوابم می آد شدید ولی داداشم صدای تلوزیون رو کم نمی کنه
من : هوی خفه اش کن این رو
داداش : باش تو هم حالا ... مگه نمی بینی دارم فیلم می بینم ... تو هم بیا ببین چه درو دافی هستن لامسب ها ... ولی این جنیفر لوپز که دیگه پیر شده دیگه به درد نمی خوره.
.
.
.
آخر تو این صدا تلویزیون گرفتم خوابیدم.
تو خوابم همه چیز قاطی شده انگار زمان رو نمیشه تشخیص داد.
تو خوابم دیدم یکی بچه سوسول با موهای فشن و ریش بزی با پژو 206 داره میره تو خیابون ویراژ میده بوغ میزنه تا اینکه یهو می زنه رو ترمز و کنار یه خانوم خشکل با مانتو تنگ که موهاش ریخته بیرون و آرایش غلیظی کرده نگه می داره . شیشه رو میده پایین.
دختره می گه : مجنون من رو چقدر وقت کاشتی اینجا چرا اینقدر دیر کردی ؟
پسره که مجنون باشه می گه : لیلی به جون تو تمام سعی خودم رو کردم که خودم رو زود برسونم ولی نشد حالا بیا بشین تو ماشین.
لیلی میشینه تو ماشین و حرکت می کنن و به مجنون می گه : چرا کارت شارژ واسم نفرستادی ما رو باش که دوس پسر به خصیصی تو داریم
مجنون : لیلی باور کن نتونستم ولی باور کن که من تو رو دوس دارم لیلی من تو رو واسه ازدواج می خوام . تو با همه واسم فرق داری.
لیلی : پس چرا نمی آی خواستگاریم .
مجنون : حالا موقعیتش جور نیست لیلی هر وقت جور شد می آم .
تو همین فضای عشق و عاشقی بودن که یه مامور ماشین رو نگه می داره.
مجنون : وای لیلی گشت ارشاد ما زن و شوهر هستیم ها ضایع نکنی ها .
یه خانوم محجبه و هیکلی با مقنع چونه دار می آد طرف لیلی و می گه : سلام خانوم من آرتمیس {شخصیت اصلی آرتمیس : اولین زن دریا نورد در زمان خشیار شاه } هستم شما با هم چه نسبتی دارین.
لیلی : ما .... ما .... ما زن و شوهر هستیم
آرتمیس : پیاده شین ببینم.
لیلی و مجنون از ماشین پیاده می شن .
آرتمیس : سید رستم بیا اینجا
سید رستم : چی شده آرتمیس خانوم
آرتمیس : سید رستم قربون جدتون برم ببینین اینا باهم چه نسبتی دارن
سید رستم یه فرد هیکلی با ریش نسبتا بلند که فکر کنم آخرین باری که پوست صورتش رو لمس کرده بود 20 سال پیش بوده.
سید رستم : خوب خانوم وآقا شما مدرکی هم دارین که نسبت شما رو نشون بده.
مجنون : نه حالا همراهمون نیست
سید رستم : خوب پس همراه من بیاین کلانتری تا ببینیم شما ها چه نسبتی دارین.
هر دوتاشون رو میبرن کلانتری اونا رو می شونن رو صندلی و می گن همین جا منتظر باشین.
مجنون رو صندلی نشسته بود یک نیگاه به به بغل دستش کرد دید یه مرد با مو های بلند و ریش بلند تر کنارش نشسته و یک دستبند هم به دسنش هست . ازش پرسید آقا اسمتون چیه شما چی کار کردین.
یارو گفت : اسم من خیام هست شعر می گم یه کتاب هم نوشتم ولی ارشاد مجوز چاپ به اون نداد و حالا هم به خاطر اون کتاب اینجا هستم.
مجنون توجه کرد دید بیرون داره یه صدا می آد صدای ترقه بود ولی خیلی دورتر از کلانتری بود ولی صداش تا اونجا می رسید چند تا خیابون اونطرف تر سیاوش داشت ترقه بازی می کرد انگار که 4 شنبه سوری بود سیاوش دیگه نه از آتیش رد می شد نه از رو آتیش می پرید بلکه ترقه بازی رو دوس تر داشت.
سیاوش با رفقاش مشغول ترقه بازی بودن که یهو آرش کمان گیر که تو پرتاب تیر و هر چیز دیگه ای ماهر بود از فاصله خیلی دور به طرف اونها گاز اشک آور پرتاب کرد. که سیاوش با تمام توان و قدرتی که داشت فرار کرد دوید چند تا کوچه اون ور تر رفت تو یه مسجد حسابی شلوغ بود کسی نمی تونست سیاوش رو پیدا کنه تو مسجد مراسم عزاداری بر پا بود انگار یکی مرده بود سیاوش از یکی از مردم پرسید چی شده مردم گفتن سید رستم بچه خودش رو کشته سیاوش پرسید چرا؟ گفتن : سهراب پسر سید رستم پسر عاقل معقولی نبود دیگه آبرویی واسه سید رستم نذاشته بود رستم هم کشتش.بهتر که مرد
سیاوش نشست گوشه مسجد یک مداحی شروع به مداحی کرد خیلی قشنگ می خوند همه رو به گریه در آورده بود سیاوش از مردم پرسید این مداح کی هست . یکی بهش گفت این فردوسی هست .
یکی لگد زد بهش اوووووه ببخشید یکی لگد زد به من وااااااای
بابام بود می گفت خواب بسه بچه بلند شو نمازت رو بخون .
من از تو رختخواب چرخیدم اون ور بابام هر کاری کرد من بلند نشدم
خواب رفتم ولی دیگه ادامه اون خواب رو ندیدم بابام درست من رو تو نقطه حساس داستان بیدار کرد .
صبح که از خواب پا شدم رفتم که صبحونه بخورم که متوجه شدم بابام به من نیگاه نمی کنه
گفتم : بابا چیزی شده؟
بابا گفت : نمی خوام چشمم تو چشم آدم بی نماز بیافته
وای من دیرم شده باید برم دانشگاه اگه باز ادامه خوابم رو دیدم می آم واستون تو همین وبلاگ تعریف می کنم.
(ادامه دارد)

۸ نظر:

سينيور زامبي گفت...

سلام
اين مطلبو خوندم
بايد بگم كه ايده ي جالبي داره و سو‍ژه ش خوبه ولي خوب بهش پرداخته نشده
يعني اگه ميخواستي ازش يه داستان بياري بيرون بايد بيشتر و بهتر از اينا روش كار كني

bardia گفت...

هنوز دارم رو ادامه داستان کار می کنم امید وارم بتونم بهترش کنم

محسن گفت...

سلام به آقا ....(بردیای خودمون). این داستان تو خوندم جالب بود مخصوصا اون آخرش که بابات به تو گفت که نمی خوام چشمم تو چشت بیوفته. این داستانو قبلا تو طرح ضیافت برامون تعریف کردی ولی بجای بابات، پدر بزرگت این حرفو زده بود!!!

از طرف محسن

bardia گفت...

به سلام محسن جون چه عجب این ورا
چاکرتیم
باز هم به ما سر بزن

mohsen گفت...

ادامه داستانو خوندم خیلی باحال بود. آقا شماره باباتو به من بده تا باهاش حرف بزنم اینقدر تو رو اذیت نکنه. مگه نماز زوری میشه؟؟؟!!!

bardia گفت...

یهو بابام شما رو هم می زنه اگه باهاش صحبت کنی

تینا گفت...

سلام داستانتون رو خوندم. قشنگ بود. خوشحال میشم سری به وبلاگ من هم بزنین.

تینا گفت...

ممنون که نظر دادی. راستش این مطلب که در مورد سنگ قبر نوشتم تو ذهن خودم نبود من هر چی توی خواب دیده بودم نوشتم همین. خوشحال میشم تبادل لینک کنیم.